آرايشگرين اوشاقي اولما داستاني
یازار : توراب عمي
ماجراي بچه دار شدن آرايشگر
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي ميكرد كه سالها بچهدار نميشد. او
نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند.
بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد!
روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد
خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر
خواست مغازهاش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر
از طرف قناد دم در بود.
روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند،
آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش
را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم
در بود.
روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به
او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه
منظرهاي روبرو شد؟
فكركنيد!
چهل تا ايراني، همه سوار بر ماشين آخرين مدل، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر
ميزدند كه پس چرا اين مردك مغازهاش را باز نميكنه